امشب برای اولین بار بود که حس کردم تنهام!
قبلاً زیاد تنها میشدم
ولی تنهایی رو احساس نمیکردم
ولی امشب فرق داشت .....
دیدم رفتن ....
دیدم پیشرفت دیگری رو ......
دیدم حقارت خودم رو ......
حس کردم تنهاییم رو
خوب نبود!
همه دارن میرن
تو نذاشتی برم
باشه!
نفسم (nafs) رو میگم
هیچی!
همین!
رفته بودیم جایی .....
گروه فرهنگی برای بچه های اونجا مسابقه ای راه انداخت تا سرگرم بشن
مسابقه از این قرار بود که باید گنج رو پیدا می کردن؛ بهشون نقشه ای داده می شد و در اون نقشه آدرس محلی از روستاشون نمایش داده شده بود
وقتی به آدرس رسیدند، نقشه ای دیگه ای اونجا بود و اونها اون رو برداشتن و سراغ آدرس بعد رفتن؛ همینطور تا سه مرحله.
در مرحله سوم بهشون آدرس محلی از روستا داده می شد که گنج اونجا بود
از صبح زود مسابقه شروع شده بود و طبق تخمین گروه فرهنگی باید تا اذان ظهر طول می کشید !!
ساعت حدود ده بود که متوجه شدیم عده ای از بچه ها نزدیکی محل کار ما (مکان گنج) دارن می چرخن!
یه ورق هم دست یکیشون بود که نقشه نهایی گنج بود
چند باری منطقه رو گشتن و آخر یکیشون پیدا کرد !!
ولی!
اون پسر حواسش نبود که به مقصد رسیده و کاغذ بالای گنج که یه ورق سفید بود و روش نوشته شده بود "گنج" رو براشت و کمی از منطقه دور شد (فکر می کرد آدرس بعدی رو پیدا کرده)
یه نفر دیگه رفت اونجا و اون به اصطلاح گنج رو برداشت!
گنج یه چسب نواری بود، همین!
اونها خوشحال بودن نه بخاطر اینکه چسب نواری پیدا کردن
از چشماشون معلوم بود بخاطر ساعاتی که باهم هدف مشترکی رو به کمک هم دنبال کردن خوشحالشون کرده بود
تا حدی که یادشون رفت گنج پیدا شده و دنبال ادامه کار بودن
زیباترینه!
اما ....
انقدر آدم بودنم رو خراب کردم که جرأت نمیکنم حتی آرزوم این باشه .....
برای شما میگم که:
شهید شدن ته دنیای آدماست
ولی این یکی یه چیز دیگس ........
لعنت بر نفس ضعیف!
واسه اینکه خیلی چیزا بمونه، باید نباشه .....
گاهی ماهی واسه موندن باید از آب جدا شه .....
برای اینکه ازش بگذرم باید زیباترین ها رو پاک کنم .....
من انقدر هنرمند نبودم ...... چیز دیگه ای این هنر رو به من میداد .....